جدول جو
جدول جو

معنی ساکن گردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

ساکن گردیدن
(چَ کَ دَ)
مسکن گرفتن. سکونت گزیدن، ایستادن، تسکین یافتن. رفع شدن. آرام گرفتن:
طفل را چون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج اندرپیخت
گشت ساکن ز درد چون دارو
زن بماچوچه در دهانش ریخت.
پروین خاتون (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی).
ساکن و صابر گشتم که مرا روشن شد
که نبود آنکه خداوند جهاندار نخواست.
مسعودسعد.
هم نگردد ساکن از چندین غذا
تا زحق آید مراو را این ندا.
مولوی.
خوش آن ساعت نشست دوست با دوست
که ساکن گردد آشوب رقیبان.
سعدی (طیبات).
دور به آخر رسید و عمر به پایان
شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل.
سعدی (طیبات).
رجوع به ساکن شدن شود
لغت نامه دهخدا
ساکن گردیدن
ساکن شدن
تصویری از ساکن گردیدن
تصویر ساکن گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نِ بَ)
طاهر شدن، برسیدن. بسررسیدن مدت و اجل:
چو میروک را پاک گردد هزار
برآرد پر از گردش روزگار.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِپَ شُ دَ)
در تداول، خفیف شدن. خوار شدن. خف ّ. تخوّف. زهف. طاش. طیش، آسان گردیدن. سهل شدن: و بر زبان او سبک گردد گزاردن آن. (کشف المحجوب سجستانی).
- سبک گردیدن از خواب، بیدار شدن از خواب:
بشب چوخفته بود مرد سر برآرد مار
همی کشد بنفس خفته تا برآید خور
چو خور برآید و گرمی بمرد خفته رسد
سبک نگردد زآن خواب تا گه محشر.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 69)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پاک گردیدن
تصویر پاک گردیدن
پاک شدن طاهر شدن، بسر رسیدن مدت واجل برسیدن
فرهنگ لغت هوشیار